گاهی وقت ها از همه نا امید میشم انقدری که خودم رو تویه یه اتاق تاریک میبینم که یه گوشه اش نشستم و دستام رو گذاشتم روی زانو هام و سرم هم روی دستام در کل چمباتمه زدم.....
امروز هم یکی از همون روزا بود انقدر ناراحت بودم و دلم شکسته بود که به هق هق افتاده بودم و درحال انجام کارام مثل ابر بهاری اشک میریختم.
وقتی میبینم یه بچه پدرو مادرش رو میزنه خیلی ناراحت میشم.....حتی وقتی یه آدم معلول میبینم گریه ام میگیره و همش شکره خدارو میکنم......
انقدر دل نازک شدم که صحنه هایی از فیلم که اصلا گریه دار نیست من اشکم در میاد.......
ـــــــــــــــــــــ
یهو بغض میکنم......
گاهی اول شدنه یه آدم تو مسابقه موبه تنم سیخ میکنه و اشکم رو در میاره.....چراش رو نمیدونم.....از اون وقتی که سره خاکه مامانم نرفتم اینجوری شدم الان یه سالی میشه....کاش واسه نرفتنم دلیله قانع کننده ای داشتم....
چندوقت پیش واسه دوستم تعریف میکردم که وقتی میرفتم سره خاکش اصلا اشک نمیریختم تا یه وقت بابا نفهمه که من دلم گرفته یا دل تنگشم تا بابا ناراحت نشه.....ماما که مرد خواستم واسه بابا زن بگیرم یادمه روزی که بهم گفت یکی رو دیده نتونستم به حرفاش گوش بدم گریه کنان از اتاق زدم بیرون......
اون موقع ها فقط 12 سالم بود میرفتم دوم راهنمایی.....سالگرد مامان نگذشته بابا زن گرفت.......جشنه عروسی هم گرفت البته به اصرار خانواده عروس......سرگذشته هر کی یه جوریه.....
میگن منم مثله مامانم هستم.....از خدا خواستم اگه قراره برم زودتر منو ببره تا بچه ای رو یتیم نکنم.....
بیخیال......
الان با خانواده زن بابام انقدری خوش میگذره که یادی از خانواده مادری نمیکنم نه که من نخوام با اونا باشم اونا ماهارو نخواستن.....اینم یه مدلشه......بعد از مرگ مادرو خواهرم ما تنها تنها بودیم خانواده پدریمم که یبسه یبس هستن.....و بودن!!!!!!!!
اینم از اینش......
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
نوشته هایzack،
،